خبر خوووب اونم نه یکی نه دوتا...

ساخت وبلاگ
سلااام سلااام 

طبق معمول سرم شلوغه و وقت نمیکنم تند تند بیام اینجا بنویسم. الانم کلی کار دارم ولی... دلم نیومد نیام سرااغ اینجا..

دارم به رویایی ترین آرزوم میرسم... تا چند ماه دیگه منو عشقم همخونه میشیم و دیگه هر رووز که چشامو وا کنم اول از همه صورت ماهشو میبینم. با اینکه از چندسال پیش تاحالا صدبار به همچین روزایی فکر کرده بودم ولی بازم به خودم میگم واقعیه؟ خدایااا شکرت .دارم به همه ی چیزایی که میخواستم میرسم. نه که دیگه هیچ آرزو و هدفی نداشته باشم.میگم همه چییز، چوون اگه همه ی آرزوهامو بغل کنم و بزارم رو یه کفه ترازو، رو یه کفه دیگه اشم عشق آقایی و لذت کنارش بودنو بزارم ،کنارش بودن میچربه به همه ی همه ی آرزوهای دیگه ام..

خدا جونم خییلی  مهربونی... 

با اینهمه گرونی و این وضعیت اقتصادی خداروشکر پولمون جور شد و آقایی تونست یه خونه 90 متری پیش خرید کنه.این از خبر اول 

 خبر دوم هم اینکه بعد از کلیییی گشتن و زحمت ،عشقم یه خونه ی 150 متری خوشگل و پیدا کرد که رهن کنیم برای خودمون.تا ایشالا جهیزیه امو ببریم اونجا. اونم, دقیییقا تو محله ای که من همیشه آرزوشو داشتم و دلم میخواست اونجا زندگی کنم. خودشو کلی تو قسط انداخت تا به آرزومون برسیم. آخه همیشه وقتی باهم از آینده حرف میزدیم آقایی میگفت دلم میخواد خونمون بزرگ باشه خوشگل باشه حتی اگه خونه ی خودمم نباشه،دلم میخواد همه چی خیلی خووب باشه.  نه که این چیزا باعث خوشبختی باشه،نه..ولی وقتی 10 سال واسه یه چیزی زحمت میکشی دلت میخواد بهنرین چیزی که میتونی رو بسازی،10 سال جنگیدیم، کنارهم بزرگ شدیم تا رسیدیم اینجا... البته بیشتر زحمتا رو دوش آقایی بود.من سعی میکردم عاشقش باشم و بهش اعتماد داشته باشم.   همیشه ته دلم خیلی روشن بود حتی اون وقتایی که عشقم فقط  پول غذا و تاکسی و داشت ولی بازم میومد دانشگاه دنبالم و میبردتم رستوران.یا حتی قبلتر که شاید پول رستورانم نداشت و میرفتیم سینما همو میدیدیم ولی بازم هروقت میومد پیشم همه ی چیزی که داشت و خرج میکرد واسم. واسم خیلی با ارزشه. یکی از چیزاییه که همیشه ته دلم بهش افتخار میکنم.

خلاصه اینکه خییلی دوسش دارم.نه فقط واسه اینکه داره تلاش میکنه به آرزوهام برسم. واسه اینکه همیشه هرچیزی که داشته و تونسته ازم دریغ نکرده. اگه قرار بود  تو خونه 70 متری هم باهاش زندگی کنم بازم احساس خوشبختی میکردم چون میدونستم اون موقع هم همه ی چیزایی که داشته رو واسه زندگیمون گذاشته.حالا هم احساس خوشبختی میکنم هم خیییلی خوشحالم که همونجوری که دلمون میخواست داریم به این آرزومون میرسیم. خیلی خداروشکر میکنم بابت داشتنش و دیدن این روزا.. داریم یه خونواده میشیم. یه خونواده کوچولوی 2نفره 

تا حالا همچین حسی نداشتم.احساس میکنم تو یه خونه زندگی کردن باعث میشه یه خونواده واقعی بشیم.

خبر سوم هم اینکه سالگرد عقدمون خییییلی نزدییکه

که اونم, سوپرااایزه.الان نمیگم...

بعدا میام مفصل تعریفش میکنم. الان دقیقا 5 روز مونده به دومین سالگردمون...

 

دفترچه خاطرات...
ما را در سایت دفترچه خاطرات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ghe3yemac بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 11 آذر 1397 ساعت: 22:29